رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

19 آذر-بهشت زمینی من

فرشته کوچولوی من سلام الهی فدای اون دل پاک و معصومت بشم... جدیدا تا صدای قران قبل اذان از تلویزیون-شبکه پویا-پخش میشه... یکهو میبینم مثل فنر از جا بلند میشی به سمت اتاقت... سجاده نمازتو که خودت مثلا تا کردی و برمیاداری و میاری پهن میکنی... چنددفعه هم میپرسی مامان اسم این چی بود؟؟ فدات شم که هنوز کلمه سجاده را نمیتونی تو ذهنت نگه داری و فراموش میکنی... بعد اصررراررر به من تو هم بلند شو نماز بخون... من:مامان جون این قرانه...بذار اذان بدن بعد.... رادین:نه زود باش دیر میشه... قران را دست قاری دیدی...منم از این قرانا میخوام...میخوام بخونم... یکرو...
20 آذر 1393

18 آذر-رادین اینروزای ما

سلام نفس طلای من گلم اینروزا هم با شیرینیهای تو میگذره... چند روز پیش اصرررار داشتی که برم شمشیر بخر..برای داداش گلم (منظور بابا شهرامه) هم یه شمشیر دیگه بخر با هم بازی کنیم...خلاصه که دوتا شمشیر خریدیم... دیروزم میگفتی مامان بریم پارک من دوست پیدا کنم...خلاصه که رفتیم پارک و تو از دور بچه ها را برانداز میکردی از هر کسی که خوشت میامد سریع میدویدی طرفش و با ذوووق بلند میگفتی سلاااااام با من دوست میشی... هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوتا دوست پیدا کردی...البته به همه قشر بچه ای درخواست دوستی میدی..از بچه یکساله تا 12 ساله...پسرای بزرگم با اینکه تو بهشون درخواست میدادی.....
18 آذر 1393

10 آذر-تولد مامی جون

سلام گل همیشه بهارم امروز تولد مامی بود. و من یه کیک کوچولو درست کردم و عکس انداختیم... تو حسابی ذوق میکردی و میگفتی مگه تولد منم هست؟ ما هم گفتیم بله ...تولد تو و مامی.... مادرم فرشته  است... ولي هيچوقت نديدم پرواز کند... زيرا به پايش... من را بسته بود.. خواهرم را... پدرم را... و همه ي زندگيش را... مادر من عشق من است... ميترسم براي ماندن در کنارم از بهشت به جهنم بيايد مادرست ديگر...... مادر من نور چشمم هستی من ساغر خوشبختی من مستی من مادر من امیدم بی تو سرابه یه حباب رو...
10 آذر 1393

8 اذر - اینروزا

سلام قند عسلم... اینروزا هم میگذره و خبر خاصی نیست... این چند روز آخر بارون حسابی میبارید و خدا را شکر هوا خوب بود...اما ما کلا خونه نشین بودیم... دیروز یکی از دوستان دوران دانشگاهم اومدن خونمون...یه پسر گل داره کلاس سومه... تو و امیرحسین کلی با هم دزد و پلیس بازی کردید... تا اینکه بینتون مشکل پیش اومد و با هم اختلاف پیدا کردید... و دیگه امیرحسین راضی نشد با تو بازی کنه...هر چقدرم تو اصرار کردی که عب نداره بیا بازی...امیرحسین قبول نکرد و رفت سراغ درس و مشقش... منم واسه راحتی تو و امیرحسین...تو را بردم تو هال و برات کارتون گلبولهای سفیدو گذاشتم... آخرشم که میخواستن ب...
8 آذر 1393
1